وقتی که خسته ای و احساس می کنی درها به روز تو بسته شده اند و شب با همه ی زیبایی اش جز سیاهی برای تو چیزی ندارد و دوست داری روزنه ای هر چند کوچک به روی تو باز شود وفقط دوست داری،چرا که خودت هم میدانی امیدی نیست...
ومی خواهی کسی بفهمد پوچی ات را، اما بازهم تنهایی، تنهای تنها...بر عکس تورا که نمی فهمند بماند ،تو را به سخره می گیرند و نابود شدنت را با لذتی وصف ناپذیر به تماشا می نشینند ... آری اکران نابودی تو و نمی فهمند زندگی تو درام است یا کمدی فقط از نابودی تو در پوچی ات لذت می برند...ولی هنوز چشمان تو منتظز است منظر روزنه ای از امید برای رهایی از این ناامیدی وصف ناپذیر...اما بازهم ...کسی انتظار چشمان تو را نمی فهمد...و کسی سیل اشکهای تو را نمی بیند ... وکسی بی نفسی نفسهایت را درک نمی کند...و ووو تو همچنان منتظری شاید ... کسی ...چیزی...نجاتت دهد از این پوچی...وکوچت دهد از کوچه های بی حوصله ی تکرار و نافهمی مردم...واشکهایت را پاک کند... اما تو همچنان باید نظاره گر قهقهه ی مردم نامرد باشی و صدای فریادت همچنان درگلویت گیر کند و تو بی صدا وارام بمیری وباز هم هیچکس تو را نفهمد...