ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سعید توکلی در وبلاگ "ساقی میکده" نوشته است:
جاده ی چالوس
ساناز روسریتو بکش جلوتر. گیر میدن من حوصله ندارما!
سعید اذیت نکن دیگه. جاده چالوسِ ها. اینجام باید خفه شم؟ هیچ کس نمی بینه.
نترس. فوقشم گیر دادن می کشم جلوتر خوب. اصلا میخوام راحت باشم.
ساناز خانم بی خیال شو خواهشا. جلوتر پلیس راه. روسریتو درست کن
اَه. ترسوی بزدل. بیا، خوبه؟
بزرگراه همت ساعت 10 شب
کاش اتوبان همیشه انقدر خلوت بود سعید.
بازم که روسریت افتاده!
گیر نده ها. از کِی تا حالا غیرتی شدی واسه من؟ نمی خوام روسری سرم کنم. اصلا نمی خوام حجاب داشته باشم. باید کیو ببینم؟
خره اینجا ایرانه. می فهمی؟ دوست داری گشت ارشاد بگیره ببرتمون؟ حالا که
همینجوری تو خیابون کسی بهمون کاری نداره انقدر تابلو بازی دربیار تا این
بسیجیا بگیرن ببرنمون.
بسیجیا الان خوابن سعید جان. گشت ارشادم که فقط سر چهاراه ها بود و دم
ورودیه ایستگاه مترو. اونام که چندوقته خدارو شکر شرشون کنده شده. (صدای
ضبط بلند می شود و ساناز سر خود را از شیشه ماشین بیرون می کند و جیغ بلندی
می کشد. باد فرم موهای ساناز را به هم می ریزد)
میدان تجریش ساعت 6 بعد از ظهر
ساناز و سعید داخل ماشین نشسته اند. روسری ساناز روی شانه هایش افتاده است.
صدای خواننده ی زنی که خارجی هم می خواند به گوش می رسد. ترافیک خیابان
ماشین ساناز و سعید را به نمایشگاه تبدیل کرده است. جوان تر ها حریص تر از
مردهای سن و سال دار به ساناز چشم دوخته اند. ساناز گه گداری ابرو نازک می
کند و عشوه ای می آید و با سعید بگو بخندی می کنند. احتمالا سعید به این
پسرهای اذب اقلی ای که خیابان های تهران را متر می کنند می خندد. اگر خوب
نگاه کنی کمی عقب تر ساناز و سعید دیگری هم می بینی. آن ها هم غرق خنده
هستند. آنجا هم ساناز روسری ندارد. ساناز ماشین عقبی هم می خواهد راحت
باشد. او هم از حجاب بدش می آید. حجاب دست و پای او را هم می بندد. اتفاقا
سعید هم از نگاه های طمع آمیز جوانک های آس و پاس خیابان بدِش نمی آید.
صدای ضبط را بلند می کند تا پوز سعید ماشین جلویی را بزند. تا همه به ساناز
او نگاه کنند.
ساناز و سعید در خیابان های تهران پر شده است. همه ی سعید ها دوست دارند
ساناز خودشان را به رخ بکشند. کسی به ساناز و سعید کاری ندارد. آن ها دیگر
در ایران زندگی نمی کنند. آن ها دیگر در خیابان شهید اندرزگو زندگی نمی
کنند. سعید و ساناز کاری کرده اند که دیگر بهتر است خیابان ولیعصر را همان
پهلوی صدا بزنی! سعید دیگر به روسریِ ساناز گیر نمی دهد. ساناز روسری را
فقط دور گردنش می اندازد تا اگر کسی به آن ها گیر داد روی سرش بکشد.
********
اشاره ۱: پدر و مادر ها سعید و ساناز را تربیت کرده اند
اشاره ۲: وقتی امر به معروف و نهی از منکر را ذبح کردیم باید فکر این روز ها را هم می کردیم
اشاره ۳: عصر خلافت امیر مؤمنان علی(ع) بود، به آن حضرت گزارش رسید که در
مسیر راه ها بعضی از مردان و زنان رعایت حریم عفت را نمی کنند، بسیار
ناراحت شد. مردم کوفه را جمع کرد، در ضمن سخنرانی به آنها فرمود: «نبّئت
انّ نسائکم یدافعن الرّجال فی الطّریق، اما تستحیون؟ لعن اللّه من لایغار؛
به من خبر رسیده که زنان شما در مسیر راه ها به مردان تنه می زنند، آیا
حیاء نمی کنید، خداوند لعنت کند کسی را که غیرت نمی ورزد.»*
سلام دوست من
واقعا از وبلاگ و نوشته های زیباتون لذت بردم و به مشتری ثابت وبتون تبدیل شدم.
من هم یه وبلاگ دارم که خوشحال میشم به دیدنش بیاید و باهم تبادل لینک داشته باشیم.
اگه مایل به تبادل لینک بودید وبلاگ من رو به اسم من خود آن سیزدهم لینک کنید و بعد من رو خبر کنید که وب زیباتونو لینک کنم.
ممنون
سلام مطالبت عالی بود خوشحال می شیم به ما هم سر بزنی
نه تو می مانی ،
نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه ی خود، جامه ی اندوه مپوشان هرگز